آرام پرنسس زیباآرام پرنسس زیبا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

آرام زیبای من

خوش اومدی فرشته کوچولو

1392/12/12 23:12
نویسنده : مامان ریحانه
2,271 بازدید
اشتراک گذاری

داستان از اون جایی شروع شد که مامانی فهمید یه فرشته کوچولو توی دلشه وای عزیزم اگه بدونی چقدر خوشحال شدم  هوار تاآرام

خیلی دلم میخواست هر چه زودتر این خبر خوش  رو به بابایی بدم ولی خواستم غافلگیرش کنم واسه همین با یه ماژیک رو دلم نوشتم

سلام بابایی من اینجامبای بای

و وقتی بابایی اومد خونه باهاش شوخی کردم و یه خورده سربه سرش گذاشتم و اون اومد منو قلقلک بده آخه مامانیت قلقلکیه و خواست یه جورایی تلافی کنه  که یهو چشاش به نوشته افتاد و خشکش زد تعجبگفتم چی شده ؟ گفت شوخی میکنی؟گفتم نه  عزیزم شوخی در کار نیست ما داریم 3 نفر میشیم ،تو داری بابا میشیچشمک

وای اگه بابایی میدیدی از خوشحالی نمیدونست چی بگه وچی کار کنه کلی ذوق زده شده بود انگار که دنیا رو بهش داده بودم خوب صد البته داده بودم دیگهچشمک

خلاصه ماجرا وقتی این خبر به گوش همه رسید همگی خوشحال و خندان که یه کوچولوی دوست داشتنی قراره به جمع ما اضافه بشه                         niniweblog.com

روزها وماهها میگشت  شما بزرگتر میشدی مامانی تپل تر و اشتیاق ما برای اینکه بدونیم این فرشته آسمونی که هدیه خداوند به ماست  چیه  دخملی یا پسملی؟

هر چند مهمتر از همه چیز سلامتی نی نی بود که خدا رو شکر دکتر ها اونو تایید میکردند ،گذشت وگذشت تاموقعی که شما 15 هفته شده بودی و مامانی رفت سونوگرافی برای تعیین جنسیت وقتی فهمیدم شما یه دختر نانازی از خوشحالی داشتم بال در میآوردم چون از شما چه پنهون یه کوچولو بیشتر دلم میخواست که نی نی کوچولو که شما باشی دختر باشه  خلاصه بعد ار اینکه فهمیدم شما یه پرنسس هستی ،جواب تلفن های زیادی که واسه دونستن جنسیت شما میشد و دادم و همه رو خوشحال کردم واسه که این خبرو به بابایی بدم یه کفش دخترونه خوشگل خریدم و رفتم محل کارش  و اونجا سورپرایزش کردم وقتی کفشو دید و فهمید شما دخملی از خوشحالی داشت بال در می آورد محبت

روزها میگذشت و من با دیدن عکست تو سونوگرافی ها دلشادتر میشدم و خدارو هزاران هزار بار شکر میکردم که منو لایق این دونست که فرشته ای تو وجودم بزاره ،حس عجیبی داشتم که تا حالا درکش نکرده بودم حس میکردم که بزرگتر شدم نمی دونم چه جوری بگم یه حسی داشتم انگار که روی ابرها راه میرفتم حس زیبای مادر شدنمحبت

من و بابایی برای دیدنت روی ماهت روزشماری میکردیم هر چند مامانی دوران بارداری سختی داشت ولی تا عمر دارم اون روزا رو یادم نمیره روزای شیرین انتظار برای دیدن میوه دلم ، ثمره عشقم.

از اونجایی که دکتر به مامانی استراحت مطلق داده بودنمیتونستم خیلی به بیرون برم واسه همین خرید سیسمونی واسه ماههای آخر ؛از اونجایی که دوست داشتم اتاقتو به سلیقه خودم بچینم تو ماه هفتم بود که رفتیم واسه خرید اونم اینقدر بابایی سفارش کرده بود که خسته نشم و به خودم فشار نیارم که مجبور شدم روی صندلی بشینم و وسایلتو انتخاب کنم، محبتآخ اگه بدونی خرید سیسمونی چه کیفی داره ،لباسای کوچولو ،کفشهای کوچولو و... خلاصه همه چی کوچولو موچولو نازنازی

وقتی خریدای سیمونی تموم شد و اتاق نی نی کوچولو چیده شد مادرجون(مامان مامانی)یه مهمونی سیسمونی گرفت و مهمونا اومدن  و با هم یه جشن کوچولو واسه اومدنت گرفتیم و همه از اتاقت خوششون اومده بود  از اینکه رنگارنگه و خیلی شاد وقشنگه.

امیدوارم که خودتم خوشت بیاد عزیزدلم

niniweblog.com

دیگه چیزی تا اومدنت نمونده بود مامانی از ماه هشتم ساک بیمارستانشو بسته بود خیلی دوست داشتم که زایمان طبیعی میکردم چون شنیده بودم عوارضش کمتره و بچه های سالمتری به دنیا میآیند اما مثل اینکه نی نی کوچولو ما دوست داشت با سزارین به دنیا بیاد، وقتی به هوش اومدم فقط تو رو میخواستم و دردم یادم رفته بود به جرات میگم زیباترین لحظه زندگیم لحظه ای بود فرشته کوچولوی قشنگم بغلم دادن niniweblog.com

آرامم عشقم عمرم جونم

دوستت دارم دختر زیبایم

خدایا هزاران هزار بار شکرت که مرا لایق مادری این فرشته زیبا دونستی

با تمام وجود دوست دارم عزیزتر از جانم

آرامم وقتی به دنیا اومدی یه نی نی کوچولو بودی با مشخصات زیر:

وزن:3/120

قد:51

دورسر:34

کف پا:7/5

بابایی که از دیدنت خیلی زیاد خوشحال بود اصلا دوست نداشت از پیش ما به خونه بره و همش به هر بهانه ای می اومد بیمارستان پیش ما و هی دخملی بغل میکرد و میبوسید و ناز میکرددخترم اگه بدونی همه از اومدنت چه قدر خوشحال و شاد بودن پدرجونات و مادرجونات و دایی و عمو وعمه و....

همه همه واسه بغل کردنت نوبت میگرفتن اولین نوه هم که بودی همه خیلی خیلی میخواستنت من و دخملی و مادرجونی (مامان مامانی ) طبق تشخیص خانم دکتر انوری آذر2 شب  بیمارستان بودیم دست مادر جونی درد نکنه خیلی زحمت کشید خدایاهمه مادران رو حفظ کن از دعای اونا مادر منو هم واسم نگهدار  مادرجونی میگفت استراحت کن دردت آروم بشه ولی من همش دوست داشتم بغلت کنم وبهت نگاه کنم وبهت بگم چقدر دوستت دارم

باورم نمیشد که من  هم مادر شده بودم

تنها چیزی که ناراحتم میکرد این بود که من شیر نداشتم و نگران گرسنه موندنت بودم عزیزم ،آخه سر پستونک رو نمیگرفتی واسه همین شیر خشک هم نمی تونستیم بهت بدیم موقع رفتن به خونه بود هر 2 خانواده پدری و مادری  واسه بردن پرنسس کوچولو  اومده بودن .niniweblog.com

پدرجون(بابای بابایی)برای میمنت و دوری چشم بد زحمت کشید واسه خانم کوچولو یه گوسفند تپل ومپل قربونی کرد دستش درد نکنه نمی دونم تاثیر خوردن کله پاچه اون گوسفنده بود یا زحمتهای مادرجونا که منو دوپینگ میکردن با چیزهای مقوی و انرژی زا و شیرآور که خدا رو شکر شیر مامانی اومد و آرام جونی ما تونست شیر مامانشو بخورهآرام

خلاصه همه از دوست داشتنشون یه سر برای بغل کردن آرام میرفتن تو نوبت تا جایی که به من فقط واسه شیردادن نوبت  بهم میرسید

کارهای بابایی خیلی شیرین بود بابایی که موقع بغل کردنت جوری رفتار میکرد انگار یه کریستال دستش گرفته و هر لحظه میترسید خدایی نکرده این شکستنی بشکنه بغلت میکرد ونگات میکرد وهی قربون صدقت میرفت و اون شعر معروفشو که تو دهن همه انداختو واست میخوند:

دختر منه ماشااله

جیگر منه ماشااله

عشق منه ماشااله

و...

وهر چی که بلد بود جای دختر منه میذاشت و از خودش شعر در میکرد وفقط فقط از لبات بوس میگرفت و میگفت لبای دخترم فقط باید خودم بوس کنم حالا هی ما میگفتیم این کارو نکن کو گوش شنوانه

عکسهای روز زمینی شدن فرشته آسمونی ما در ادامه مطلب

 

 

 

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)